کشکول یک سرگشته


۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سقف های مشترک» ثبت شده است

۲۲:۰۵۱۳
فروردين

بسم الله الرحمن الرحیم

روزگـــــــاریستــ کـهـ آدمـــــــها

فقــــــــط سَقفــــــــهایِ مُشـتـرکـــــــــ دارنــــد

نـه زندگـــــی هــاِی مُـشـتـرکــــ . . .

ایـن یَـعــــــــنی . . .

تـنـهــــــــایـی .

نوشته ام را با این چند جمله آغاز کردم تا هر کسی نخوانده بفهمد که چه چیزی قرار است در آن گفته شود .

این جملات یعنی معنی دقیق این روزهای زندگی من. زندگی که شده مانند یک سکه  که هر چه آن را بالا پرتاپ می کنم روی خوبش روی زمین است و خطش همیشه خودش را به من نشان می دهد. خطی به روی خوبی و زیبایی، خطی به روی دوستی، خطی به روی گذشت و ...

اوایل فکر می کردم دیگران حرف مرا نمی فهمند و اشکال از آنهاست ولی الان به این نتیجه رسیدم که خودم هم دیگر حرف دلم را نمی فهمم و وقتی می خواهم آن را در قالب کلمات بیان کنم عاجز می مانم و می فهمم که این حس درک کردنی است نه بیان کردنی. دیگر نمی توانم با نزدیک ترین ها به خودم هم ارتباط برقرار کنم چه برسد به دیگرانی که حال من برایشان اهمیتی هم ندارد. هر چه تلاش می کنم بی فایده است . نه، نمی توانم چیزی که خود از بیان آن عاجزم را به دیگرانی بگویم که از فهم بیانم عاجزند چه برسد به فهم و درک احساسم.

احساس می کنم که دیگر به هیچ جایی تعلق ندارم نه خانه و نه دانشگاه. یادم می آید که استادمان آقای محسنیان راد (استاد جامعه شناسی) می گفت که زندگی انسان مراحلی دارد که در هر مرحله جامعه ی انسان نسبت به مرحله ی قبل و بعدش متفاوت است و انسان همالان متفاوتی نسبت به دوره های مختلف دارد. ولی الان من دانشگاهم و باید طبق قاعده جامعه ی من دانشگاه و همالان من هم، هم دانشگاهیانم و هم رشته ها و هم اتاقی هایم باشند در صورتی که دیگر این حس را ندارم و احساس می کنم که در یک خلا گام بر می دارم که فقط خودم هستم و خودم.

در اتاق هستم و سقف مشترک ، زندگی مشترک به ظاهر با دوستانم دارم ولی دیگر نه هیچ احساسی نسبت به آنها ندارم آنها کار خود را می کنند ومن هم کار خودر ا. من چه می گویم و آنها چه می فهمند و آنها چه می گویند و من چه می فهمم.

هنوز تنها امیدم به همان جامعه ی قبلی یعنی خانواده است و همالان قبلی یعنی برادرانم.

آنها هستند که هنوز کمی حرف های مرا می فهمند و یا لا اقل سعی خود را می کنند و دوست ندارند مرا ناراحت ببینند نه مثل دوستانی - ببخشید، افرادی- که ناراحتی مرا می بینند و لی برایشان کمترین اهمیتی ندارد.

هنوز دلم خوش است به پدری که می توان به آن تکیه داد و از هر طوفانی در امان ماند به مادری که می توانم هنوز مانند دوران کودکی کنارش بنشینم و برایش درد و دل کنم و او هم گوش دهد و دلداریم دهد و به برادرانی که اگر نخواهم دروغ گفته باشم بهترین رفیق هایم هستند که می توان در مشکلات روی آنها هم حساب کرد می توان با آنها به دوران خوش کودکی برگشت یاد دعواهایمان بیافتم و یاد آشتی کردنمان. یاد حرف هایی که به هم می زدیم بدترین فحش هایی که به هم می گفتیم و خیلی هم از دست هم نارحت می شدیم لاستیک و سویچ و از اینجور حرف ها بود. یاد مدرسه رفتنمان با هم و یاد خیلی چیزهای دیگر. و هنوز دلم خوش است به خواهری که نمی توانم بگویم چقدر دوستش دارم به خواهری که برای من یک مادر  نصفه بوده است . خواهر ی که تا قبل  از دانشگاه رفتنش همیشه کنار او می خوابیدم- هشت سال سن داشتم که خواهرم به دانشگاه رفت- خواهری که بعد از دانشگاه رفتنش همیشه از رختخواب او استفاده می کردم تا یاد او برایم زنده شود خواهری که برایم بیش از یک خواهر بود خواهری که به خاطر خودش حالا بچه هایش را هم از سایر نوه ها بیش تر دوست دارم.

دلم خوش است به این ها ولی چه فایده که فقط دل خوش بودن است و نه خوش بودن.

بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت

سیلاب محبتم ز دامن بگذشت

دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز

تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت

بله ما همان کسی بودیم که روزی در بی خیالی و خوشی زبانزد خانواده و دوستان بودیم ولی حالا چه مانده از آن همه بی خیالی و خوشی.

کاش همه ی آن را در آن روزگار مصرف نمی کردم و کمی هم برای این دوران می گذاشتم.

روزگاری که دوستی ها هم قیمت دارد. برای دوستی بها می خواهند نه بهانه. حتی از کسانی که فکر می کردی دیگر آنها با بقیه متفاوتند ولی جمله ای که برایم ماند این بود: این هم مثل دیگران. ولی این دیگران خاص بودند که با من این طور رفتار کردند

من از بیگانگان هرگز ننالم/ هر چه کرد با من آن آشنا کرد

حرف ها دارم برای گفتن ولی چه سود که گوشی نیست برای شنیدن. حالا که این همه گفتم با خودم می گویم که چه چیزی باعث شد این صندوقچه پوسیده دوباره باز شود که یاد این شعر افتادم.

دانی که چرا بر دهنم راز آمد

مرغ دلم از درون به پرواز آمد؟

از من نه عجب که هاون رویین‌تن

از یار جفا دید و به آواز آمد

سرگشته