کشکول یک سرگشته


۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گریه آسمان» ثبت شده است

۰۸:۴۱۱۲
خرداد

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز سه شنبه92/02/03 ساعت 6 بعد از ظهر می باشد.

دلم گرفته است، حالم گرفتست، انگار نه انگار که امروز یعنی یک روز بعد از دیروز.

دیروز امتحان تدبیر زندگی 2 داشتیم شاید به همین خاطر حالم بهتر بود. آره ، ربط دارد، ربطش این است که دیروز همه اش آیه و حدیث راجع به شاد بودن و شاد زیستن و خنده رو بودن می خواندم و به همین دلیل شاد بودم ولی امروز چی؟ انگار این همه آیه و حدیث همه اش با گچی آهسته روی تخته ی قلبم نوشته شده بود، آمدیم تخته را از زدودنیها بزداییم که تنها چیزهایی که پاک شده بود همان ها یی بود که دیروز نوشته بودم و دوباره ما ماندیم و تخته ی سیاه، که دیگر هیچ سفیدی ای در آن تو ذوق نمی زند. یک دست سیاه. یک دست تیره، یک دست تار

کارمان برعکس شده است به جای اینکه آیات و احادیث را در قلبمان حک کنیم، چیز دیگری را حک کرده ایم و هر وقت که دستی به سر و رویش می کشیم دوباره خودش را نشان می دهد. همان آسمان تیره و تار، همان آسمان گرفته، همان آسمانی که منتظر ابرهایش هست تا دیگران نبینند که آسمان با آن همه ی عظمت دارد می گرید. همان آسمانی که دردهایش را فقط به ابرها می گوید و بغض دلش را فقط برای او می ترکاند و با هم گریه می کنند، آسمان نعره می زند و ابر می گرید. چقدر بامعرفت است این ابر، همه ی مردم،  گرفتگی و خورشید پشت ابر را از چشم آنها می دانند با این حال ابرها نمی خواهند مردم صورت آسمان را در آن حال ببینند، در حال دل گرفتگی، بغض کردن و ریزش اشک.

از گرمایت برای گرم شدن خودشان استفاده می کنند و از نور چشمانت برای روشنایی خانه شان.اشکت را در می آورند تا خود را سیراب کنند، کمرت را خم می کنند آن هم طوری که دیگر نتوانی آن را راست کنی  تا خود از آن بالا بروند و در یک جمله ایشان صعود می کنند اما به بهای سقوط تو .

به راستی چه کسی می تواند این نقش را برای آدمی بازی کند؟ غیر این است که اگر ببینند گرفته ای ، تنهایت می گذارند تا خودت بمانی و تنهاییت. می بینند بالایی می خواهند با پایین کشیدن تو خود بلند تر شون. پایه های این نردبان بلند را از پایین، پله به پله قطع می کنند. اگر هم قطع نکنند فقط از تو بالا می روند و تو را پایین جا می گذارند و بدتر از آن لگدی هم به تو می زنند و از مرحله بیرون پرت می کنندت.

راستی چه باید کرد با این مردم دون. با این مردمی که نمک می خورند و نمک دان را می شکنند. با این مردمی که اگر ببنند زخمی داری فقط می توانند نمک روی آن بریزند و جگرت را بسوزانند و این جگر سوخته را با لذت خاطر بخورند گویی که این حق مسلم آنها بوده است و این که تو برای آنها ساخته شده ای.

همین خوب است که چیزهایی داری که آنها ندارند، چیزهایی که داشتنش برای تو یک موهبتی محسوب می شود که فقط تو داری و به همین دلیل سراغ تو آمده اند.

مثل اینکه هیچ کس جز خانواده ی آدم نمی خواهند نقش ابر را برای آدم بازی کنند، همه می خواهند پایین نظاره گر ریختن اشک تو باشند و از این حادثه خوشحال، هر چه گریه ات بیشتر آنها خوشحالتر

اما چه کنم که جایی نیست تا برای همیشه به آنجا بروم یا لااقل من هنوز نمی دانم. ولی من می خواهم  از این بن بست بگذرم

این بار می خواهم اشکم را برای خودم نگه دارم. خودم و خودم

سرگشته